مراجعه به متن

سبک لباس پوشیدن مانعی بر سر راهم بود

سبک لباس پوشیدن مانعی بر سر راهم بود

سبک لباس پوشیدن مانعی بر سر راهم بود

از زبان آیلین برومبا

من در کلیسایی به نام ‹برادران باپتیست آلمانی قدیم› یا ‹برادران قدیم› پرورش یافتم.‏ این مذهب مشابه مذهب آمیش و منونیت است.‏ جنبش مذهبی برادران باپتیست که در سال ۱۷۰۸ آغاز شد از جمله مذاهبی بود که با هدف بیداری روحانی تشکیل شد که زهدباوری نامیده می‌شود.‏ در «دایرة‌المعارف ادیان»‏ * در مورد مشخصهٔ اعتقادی زهدباوران گفته شده که از دید آنان جامعهٔ بشری نیاز به انجیل مسیح دارد.‏ این نگرش در کشورهای مختلف فعالیت موفقیت‌آمیز میسیونری را به دنبال داشت.‏

در سال ۱۷۱۹ گروهی کوچک به رهبری آلکساندر مَک به منطقه‌ای در آمریکا که امروزه ایالت پنسیلوانیاست،‏ آمدند.‏ از این گروه شاخه‌های مختلف مذهبی به وجود آمد که هر یک تعالیم آلکساندر مَک را به شکلی متفاوت تفسیر می‌کردند.‏ کلیسای کوچک ما ۵۰ عضو داشت.‏ در کلیسای ما بیش از هر چیز به خواندن کتاب مقدّس و رعایت دقیق تصمیمات تصویب‌شدهٔ اعضای کلیسا اهمیت داده می‌شد.‏

در خانوادهٔ من،‏ حداقل دو نسل پیش از من پیرو این مذهب و سبک زندگی بودند.‏ من در سیزده‌سالگی به این کلیسا پیوستم و تعمید گرفتم.‏ به خاطر تربیت و آموزشی که با آن بزرگ شده بودم،‏ استفاده از اتومبیل،‏ تراکتور،‏ تلفن،‏ حتی رادیو یا هر اختراع برقی دیگر را نادرست می‌دانستم.‏ زنان ما لباسی ساده می‌پوشیدند،‏ موهایشان را کوتاه نمی‌کردند و همیشه پوششی بر سر داشتند.‏ مردان ریش می‌گذاشتند.‏ از دید ما ‹تعلّق نداشتن به دنیا› پرهیز از لباس‌های امروزی،‏ آرایش،‏ یا زیورآلات را نیز در بر می‌گرفت.‏ چون آن را گناه‌آلود و نشانهٔ تکبّر می‌دانستیم.‏

آموخته بودیم که برای کتاب مقدّس ارزش و احترام عمیق قائل شویم و آن را خوراک روحانی‌مان بدانیم.‏ صبح‌ها پیش از صبحانه،‏ کل خانواده در اتاق نشیمن جمع می‌شدیم،‏ پدرم فصلی از کتاب مقدّس را می‌خواند و آن را توضیح می‌داد.‏ در آخر همه زانو می‌زدیم و به دعای پدر گوش می‌دادیم.‏ بعد از آن مادرم دعای نمونهٔ عیسی را می‌خواند.‏ این مراسم صبحگاهی برایم خیلی لذّت‌بخش بود،‏ چون زمانی بود که همهٔ خانواده دور هم بودیم و تمرکزمان بر موضوعاتی روحانی بود.‏

ما در مزرعه‌ای نزدیک شهر دِلفی،‏ در ایالت ایندیانای آمریکا زندگی می‌کردیم.‏ در مزارع محصولات مختلفی کشت می‌کردیم.‏ محصولاتمان را با اسب و کالسکه به شهر می‌بردیم و در کنار خیابان یا خانه‌به‌خانه آن‌ها را به مردم می‌فروختیم.‏ معتقد بودیم کار سخت بخشی از خدمت به خداست.‏ پس در طول هفته سخت کار می‌کردیم،‏ به جز یکشنبه‌ها که باید از ‹کارهای روزمره دست می‌کشیدیم.‏› البته گاه به دلیل مشغولیت و کار سخت در مزرعه نمی‌توانستیم آن طور که باید به امور روحانی بپردازیم.‏

ازدواج و تشکیل خانواده

در سال ۱۹۶۳ هفده‌ساله بودم که با جیمز یکی از همکیشانم ازدواج کردم،‏ در خانوادهٔ او حتی سه نسل پیش از او پیرو همین کلیسا بودند.‏ خدمت به خدا خواست قلبی هر دویمان بود و معتقد بودیم،‏ کلیسای ما تنها کلیسای حقیقی است.‏

تا سال ۱۹۷۵ شش فرزند داشتیم و هشت سال پس از آن آخرین فرزندمان به دنیا آمد.‏ از میان هفت فرزندم فقط ربکا،‏ فرزند دوممان دختر است.‏ سخت کار می‌کردیم،‏ کم خرج می‌کردیم و ساده زندگی می‌کردیم.‏ سعی می‌کردیم همان اصول کتاب مقدّس را که از پدرمادر و دیگر اعضای کلیسایمان یاد گرفته بودیم،‏ به فرزندانمان نیز آموزش دهیم.‏

از دید کلیسای برادران قدیم ظاهر و شیوهٔ لباس پوشیدن بسیار اهمیت داشت.‏ چون طبعاً نمی‌توان از دل کسی آگاه بود،‏ بر این عقیده بودیم که ظاهر شخص نشانگر این است که در دلش چه می‌گذرد.‏ پس اگر عضوی از کلیسا بیش از حد معمول موهایش را آرایش می‌کرد،‏ برایمان نشانه‌ای از تکبّر و جلب توجه بود.‏ اگر نقش روی لباس‌های ساده‌ای که می‌پوشیدیم بزرگ بود،‏ به چشم می‌خورد و آن را نیز نشانهٔ تکبّر می‌دانستیم.‏ گاه این موضوعات برایمان،‏ پررنگ‌تر از تعالیم کتاب مقدّس می‌شد.‏

تجربه‌ای در زندان

اواخر دههٔ ۱۹۶۰ برادرشوهرم،‏ جسی که مثل شوهرم با تعلیمات کلیسای برادران قدیم بزرگ شده بود،‏ به دلیل امتناع از شرکت در خدمت سربازی به زندان انداخته شد.‏ جسی در زندان با شاهدان یَهُوَه آشنا شد.‏ آنان نیز جنگ و خدمت سربازی را خلاف اصول کتاب مقدّس می‌دانستند.‏ (‏اِشَعْیا ۲:‏۴؛‏ مَتّی ۲۶:‏۵۲‏)‏ جسی در زندان با شاهدان یَهُوَه در مورد کتاب مقدّس گفتگوهای بسیار داشت و با رفتار و خصوصیات آنان از نزدیک آشنا شد.‏ بعد از مطالعهٔ کتاب مقدّس او به عنوان شاهد یَهُوَه تعمید گرفت که باعث نارضایتی و رنجش همهٔ ما شد.‏

جسی با جیمز،‏ شوهرم در مورد مطالبی که یاد گرفته بود صحبت کرد.‏ همین طور ترتیبی داد که جیمز مرتب مجلّات برج دیده‌بانی و بیدار شوید!‏ را دریافت کند.‏ خواندن این مجلّات علاقهٔ جیمز را به کتاب مقدّس بیشتر کرد.‏ جیمز همیشه دوست داشت خدا را خدمت کند،‏ اما اغلب احساس نمی‌کرد آن طور که باید به خدا نزدیک است.‏ برای همین هر چه که او را به خدا نزدیک می‌کرد،‏ برایش ارزش داشت.‏

کلیسای ما مذهب آمیش‌ها و منونیت‌ها را قبول نداشت و آنان را دنیوی می‌دانست،‏ با این حال پیران کلیسایمان ما را به خواندن نشریات آنان ترغیب می‌کردند.‏ اما پدرم که نسبت به شاهدان یَهُوَه پیش‌داوری و دیدی بسیار منفی داشت می‌گفت مجلّات برج دیده‌بانی و بیدار شوید!‏ را به هیچ وجه نباید بخوانیم.‏ برای همین وقتی دیدم جیمز این نشریات را می‌خواند نگران شدم و ترسیدم که مبادا به تعالیم نادرست روی آورد.‏

البته مدتها بود که جیمز برخی تعالیم کلیسایمان را زیر سؤال برده بود چون به نظرش هماهنگ با کتاب مقدّس نبود،‏ به خصوص این تعلیم که کار کردن در روز یکشنبه گناه است.‏ مثلاً کلیسا تعلیم می‌داد که روز یکشنبه می‌توان به حیوانات آب داد،‏ اما نمی‌توان گیاهان هرز را چید.‏ پیران کلیسا نتوانستند آیه‌ای از کتاب مقدّس بیاورند که این قانون را تأیید کند.‏ به مرور در دل من نیز شک و تردیدهایی به چنین تعالیمی به وجود آمد.‏

از آنجا که مدتها بر این باور بودیم که تنها کلیسای ما مورد قبول خداست و می‌دانستیم که اگر از آن بیرون آییم چه چیز در انتظارمان است ترک آن برایمان خیلی سخت بود.‏ از سوی دیگر ماندن در مذهبی که به نظرمان کاملاً مطابق تعالیم کتاب مقدّس نبود نیز وجدانمان را آزار می‌داد.‏ در نهایت سال ۱۹۸۳ در نامه‌ای دلایل ترکمان را از کلیسا نوشتیم و خواستیم که آن نامه در جماعت خوانده شود.‏ پس از کلیسا و جماعت اخراج شدیم.‏

در جستجوی دین حقیقی

پس از آن دیگر در جستجوی دین حقیقی بودیم.‏ به دنبال دینی بودیم که اعضای آن خود به آنچه تعلیم می‌دهند،‏ عمل کنند.‏ برایمان مسلّم بود مذهبی که اعضایش در جنگ شرکت کنند،‏ دین حقیقی نیست.‏ هنوز معتقد بودیم ساده‌زیستی و پوشیدن لباس‌های ساده و بی‌پیرایه نشانهٔ دین حقیقی است،‏ چون غیر از این نشان از تعلّق به دنیا دارد و نمی‌تواند دین حقیقی باشد.‏ از سال ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۵ در آمریکا سفر می‌کردیم،‏ کلیساها و مذاهب را یکی پس از دیگری بررسی می‌کردیم،‏ از جمله منونیت‌ها و کوئیکرها و دیگر مذاهبی که به ساده‌زیستی معتقد بودند.‏

طی آن دوران شاهدان یَهُوَه به مزرعهٔ ما،‏ نزدیک شهر کمدون در ایالت ایندیانا آمدند.‏ از آنان خواستیم برای صحبت با ما فقط از ترجمهٔ کینگ جیمز استفاده کنند.‏ من به نظر شاهدان نسبت به جنگ احترام می‌گذاشتم.‏ اما نِشستن پای صحبتشان برایم سخت بود،‏ چون آن گونه که باید به ظاهر ساده و لباس پوشیدن ساده اهمیت نمی‌دادند و از دید من این کار لازمهٔ جدا بودن از دنیا و نشانهٔ دین حقیقی بود و هر کس مثل ما ظاهری ساده نداشت برای جلب توجه و نشانهٔ تکبّر بود.‏ معتقد بودم دارایی و داشتن چیزهای مختلف شخص را متکبّر می‌کند.‏

جیمز به جلسات شاهدان یَهُوَه رفت و چند تا از پسرانمان را هم با خودش برد.‏ این مرا ناراحت کرد.‏ مرا هم ترغیب کرد که با او بروم،‏ اما تمایلی نشان ندادم.‏ یک روز چون خودش تحت تأثیر رفتار شاهدان قرار گرفته بود،‏ گفت:‏ «اگر با تعالیم آنان موافق نیستی فقط برای دیدن رفتارشان به جلساتشان بیا.‏»‏

بالاخره روزی تصمیم گرفتم با او برم،‏ اما خیلی محتاط بودم.‏ من با لباس خاص خودم و کلاه به سالن جماعت وارد شدم،‏ پسرانمان هم با همان لباس‌های ساده و حتی بعضی پابرهنه آمدند.‏ با این حال اعضای جماعت پیش ما می‌آمدند و رفتاری پرمهر با ما داشتند.‏ با خودم گفتم،‏ ‹ما با آن‌ها فرق داریم با این حال آن‌ها ما را می‌پذیرند.‏›‏

رفتار پرمهرشان مرا تحت تأثیر قرار داد،‏ اما هنوز فقط قصدم تماشا و نظارهٔ آنان بود.‏ در جلسات موقع خواندن سرود نمی‌ایستادم و سرود نمی‌خواندم.‏ سرود هم نمی‌خواندم.‏ بعد از جلسه پرسش‌هایم را به آن‌ها شلیک کردم یکی پس از دیگری،‏ در مورد بعضی آیات یا موضوعاتی که فکر می‌کردم آنان در اشتباهند سؤال کردم.‏ با این که چندان با درایت عمل نکردم،‏ از هر کسی سؤال می‌کردم علاقه و توجهی واقعی به من نشان می‌داد.‏ این هم برایم جالب بود که فرقی نمی‌کرد از چه کسی سؤال کنم همه جواب‌هایشان هماهنگ بود.‏ گاه جواب‌ها را برایم یادداشت می‌کردند که خیلی کمکم می‌کرد،‏ چون می‌توانستم آن مطالب را خودم مطالعه و بررسی کنم.‏

در تابستان ۱۹۸۵ کل خانواده به یکی از کنگره‌های شاهدان یَهُوَه در ممفیس،‏ تنسی رفتیم تا فقط نظاره‌گر باشیم.‏ جیمز هنوز ریش داشت و ما هم لباس‌های سادهٔ مخصوص خودمان را پوشیده بودیم.‏ بعد از هر قسمت برنامه،‏ لحظه‌ای نبود که کسی پیش ما نیاید.‏ با محبت و مهر و توجه پذیرای ما بودند و این ما را تحت تأثیر قرار داد.‏ اتحاد آنان نیز برایمان جالب بود،‏ چون در هر کجا به هر جلسه‌ای که می‌رفتیم تعالیم یکسان بود.‏

جیمز تحت تأثیر علاقه و توجهی که شاهدان به ما نشان داده بودند،‏ مطالعهٔ کتاب مقدّس را شروع کرد.‏ همه چیز را موشکافانه سؤال می‌کرد و می‌خواست در مورد درستی هر چه یاد می‌گرفت،‏ اطمینان کامل داشته باشد.‏ (‏اعمال ۱۷:‏۱۱؛‏ ۱تِسالونیکیان ۵:‏۲۱‏)‏ جیمز می‌گفت حقیقت را پیدا کرده است.‏ اما من هنوز تردید داشتم.‏ می‌خواستم آنچه درست است انجام دهم،‏ اما نمی‌خواستم آنگونه ساده‌زیستی را ترک کنم،‏ امروزی و مدرن شوم و «دنیایی» محسوب شوم.‏ اولین باری که موافقت کردم سر یکی از جلسات مطالعهٔ کتاب مقدّس بنشینم،‏ ترجمهٔ کینگ جیمز روی زانویم بود و ترجمهٔ دنیای جدید که ترجمهٔ به‌روزتری بود در کنارم.‏ هر آیه را در هر دو ترجمه نگاه می‌کردم تا گمراه نشوم.‏

چگونه متقاعد شدم

حین مطالعهٔ کتاب مقدّس با شاهدان یَهُوَه آموختم که پدر آسمانی ما یک خداست،‏ نه سه خدا در یک خدا،‏ و این که انسان روحی ندارد که پس از مرگ به زندگی ادامه دهد.‏ (‏پیدایش ۲:‏۷؛‏ تَثنیه ۶:‏۴؛‏ حِزْقیال ۱۸:‏۴؛‏ ۱قُرِنتیان ۸:‏۵،‏ ۶‏)‏ همین طور این که جهنّم محلّی با آتش و شکنجه نیست و مردگان هیچ نمی‌دانند و به جایی که گور همهٔ انسان‌هاست می‌روند.‏ (‏ایّوب ۱۴:‏۱۳؛‏ مزمور ۱۶:‏۱۰؛‏ جامعه ۹:‏۵،‏ ۱۰؛‏ اعمال ۲:‏۳۱‏)‏ دانستن حقیقت در مورد جهنّم نقطهٔ عطفی برایم بود چون کلیسایی که سابق به آن تعلّق داشتم،‏ در مورد معنی و مفهوم آن به توافق نرسیده بودند.‏

اما هنوز با خودم فکر می‌کردم چطور ممکن است شاهدان دین حقیقی باشند،‏ چون از دید من شیوهٔ زندگی‌شان دنیوی بود.‏ آنان آن ساده‌زیستی که من برای یک مسیحی ضروری می‌دانستم دنبال نمی‌کردند.‏ در عین حال می‌دانستم که از فرمان عیسی برای موعظهٔ خبر خوش پادشاهی خدا به مردم اطاعت می‌کنند.‏ گیج شده بودم!‏—‏مَتّی ۲۴:‏۱۴؛‏ ۲۸:‏۱۹،‏ ۲۰‏.‏

در این سردرگمی‌ها محبت شاهدان بود که به من کمک کرد به مطالعه و بررسی ادامه دهم.‏ تمامی جماعت به خانوادهٔ ما علاقه و توجه نشان می‌دادند.‏ اعضای مختلف جماعت پیش ما می‌آمدند،‏ به بهانهٔ آوردن شیر و تخم‌مرغ به ما سر می‌زدند،‏ به نظرمان واقعاً مهربان بودند.‏ فقط چون یک نفر از میان شاهدان با ما کتاب مقدّس را مطالعه می‌کرد،‏ باعث نمی‌شد دیگران پیش ما نیایند.‏ بلکه هر زمان که نزدیک خانهٔ ما بودند،‏ سری به ما می‌زدند.‏ ما به این فرصت‌ها نیاز داشتیم که بیشتر با شاهدان یَهُوَه آشنا شویم و بابت محبت و علاقهٔ خالصانه‌شان قدردان بودیم.‏

این محبت فقط به جماعت نزدیک خانه‌مان محدود نمی‌شد.‏ همچنان که هنوز شیوهٔ لباس پوشیدن و ظاهر شاهدان برایم مسئله بود،‏ یکی از شاهدان از جماعتی دیگر به نام کِی بریگز به دیدار من آمد.‏ او دوست داشت ساده لباس بپوشد و آرایش نکند این تصمیم شخصی او بود.‏ با او احساس راحتی می‌کردم و گفتگو با او برایم آسان‌تر بود.‏ یک روز لوئیس فلورا که خودش نیز پیش‌تر به یکی از مذاهبی تعلّق داشت که به ساده‌زیستی و ساده لباس پوشیدن اهمیت می‌دادند پیش من آمد.‏ او مشکل مرا درک کرد و برایم نامه‌ای ده‌صفحه‌ای نوشت تا آرامش یابم.‏ محبت او مرا منقلب کرد و نامه‌اش را بارها و بارها خواندم.‏

از یکی از سرپرستان سیّار،‏ برادر اودل خواستم که آیات اِشَعْیا ۳:‏۱۸-‏۲۳ و اول پِطرُس ۳:‏۳،‏ ۴ را برایم توضیح دهد.‏ از او پرسیدم:‏ ‹آیا این آیات به این معنی نیست که ما باید لباسی ساده بپوشیم؟‏› در جواب گفت:‏ ‹آیا گذاشتن کلاه بر سر مشکلی دارد،‏ یا بافتن موی سر خطاست؟‏› در کلیسای «برادران قدیم» ما موهای دختران کوچک را می‌بافتیم و زنان کلاهی پارچه‌ای بر سر می‌گذاشتند.‏ متوجه ناهماهنگ بودن طرز فکرم شدم و صبر و رفتار پرمهر آن مرد نیز مرا تحت تأثیر قرار داد.‏

به تدریج بیشتر و بیشتر متقاعد می‌شدم،‏ اما هنوز این که زنان موهای سرشان را کوتاه می‌کردند مرا ناراحت می‌کرد.‏ پیران جماعت برایم دلیل می‌آوردند که موهای بعضی تا حدّی معین رشد می‌کند و بعضی دیگر موهایشان بلند می‌شود،‏ آیا موی یکی از موی دیگری بهتر است؟‏ آنان به من کمک کردند که بهتر نقش وجدان را در انتخاب لباس و ظاهر درک کنم و مطالبی هم برای مطالعه به من دادند.‏

عمل هماهنگ با آنچه می‌آموختیم

ما به دنبال ثمرات خوب و نیکو بودیم و آن را پیدا کردیم.‏ عیسی گفته:‏ «به این طریق است که همه خواهند دانست،‏ شاگردان من هستید—‏اگر به یکدیگر محبت کنید.‏» (‏یوحنا ۱۳:‏۳۵‏)‏ از این اطمینان داشتیم که شاهدان یَهُوَه محبت واقعی نشان می‌دهند.‏ آن زمان دوران سردرگمی برای دو فرزند اولمان،‏ ناتان و ربکا بود چون آنان نیز کلیسای برادران قدیم را پذیرفته بودند و آنجا تعمید گرفته بودند.‏ به تدریج آنان نیز جذب تعالیم کتاب مقدّس که ما به آنان می‌گفتیم و همین طور محبت شاهدان یَهُوَه شدند.‏

مثلاً ربکا همیشه دوست داشت رابطه‌ای نزدیک با خدا داشته باشد.‏ وقتی فهمید خدا اعمال ما یا آیندهٔ ما را از قبل مقدّر نکرده است،‏ دعا کردن به خدا برایش آسان‌تر شد.‏ همچنین به خدا نزدیک‌تر شد وقتی فهمید تعلیم پر رمز و راز خدای‌سه‌گانه مطابق کتاب مقدّس نیست و خدا یک شخص واقعی است که می‌توان رابطه‌ای نزدیک و صمیمی با او برقرار کرد.‏ (‏اِفِسُسیان ۵:‏۱‏)‏ همین طور خوشحال بود وقتی فهمید نیازی نیست حین دعا خدا را با کلماتی رسمی و قدیمی مخاطب قرار دهد.‏ آموختن آنچه خدا برای دعا کردن از ما می‌خواهد و خواست او برای انسان‌ها که تا ابد در بهشتی بر روی زمین زندگی کنند،‏ به ربکا کمک کرد رابطه‌ای نزدیک‌تر با آفریدگارش ایجاد کند.‏—‏مزمور ۳۷:‏۲۹؛‏ مکاشفه ۲۱:‏۳،‏ ۴‏.‏

مسئولیت‌هایی که همه از آن لذّت بردیم

در تابستان ۱۹۸۷ من و جیمز و پنج فرزند اولمان،‏ ناتان،‏ ربکا،‏ جورج،‏ دانیال و جان به عنوان شاهد یَهُوَه تعمید گرفتیم.‏ هارلی،‏ سال ۱۹۸۹ و سایمون،‏ سال ۱۹۹۴ تعمید گرفت.‏ تمام خانواده خود را وقف فعالیتی کرده‌اند که عیسی مسیح به پیروانش سپرده،‏ یعنی اعلام خبر خوش پادشاهی خدا به مردم.‏

پنج پسرمان،‏ ناتان،‏ جورج،‏ دانیال،‏ جان و هارلی و همین طور دخترمان ربکا در دفتر شعبهٔ شاهدان یَهُوَه در آمریکا خدمت کردند.‏ جورج بعد از ۱۴ سال هنوز آنجا کار می‌کند و سایمون نیز که سال ۲۰۰۱ مدرسه‌اش را به پایان رساند،‏ اخیراً خدمتش را در دفتر شعبه شروع کرده است.‏ تمامی پسرانمان یا پیر جماعت هستند یا خادم.‏ شوهرم در جماعت تاییر،‏ در میزوری پیر جماعت است و من در خدمت موعظه فعالم.‏

الآن سه نوه داریم،‏ جسیکا،‏ لاتیشا و کیلیب و خوشحالیم که پدرمادرشان عشق به یَهُوَه را در دل آنان جای می‌دهند.‏ خیلی خوشحالیم که یَهُوَه ما را به سمت خود کشید و به ما کمک کرد،‏ پرستندگانش را با محبتی که نشان دادند و از او نشأت می‌گیرد،‏ تشخیص دهیم.‏

همیشه به کسانی فکر می‌کنیم که از صمیم دل خواهان خشنود کردن خدا و انجام خواست او هستند،‏ اما وجدانشان به جای این که بر مبنای کتاب مقدّس تربیت شود،‏ تحت تأثیر محیط اطرافشان شکل گرفته و تربیت شده است.‏ از صمیم دل امیدواریم که آنان هم شادی خانه‌به‌خانه پیش مردم رفتن را تجربه کنند،‏ البته نه برای فروش محصولات،‏ بلکه برای رساندن خبر خوش پادشاهی خدا و برکاتش به مردم.‏ وقتی به صبر و محبتی فکر می‌کنم که آنان که نام یَهُوَه را بر خود دارند به ما نشان دادند،‏ دلم از قدردانی لبریز و چشمانم از اشک شادی پر می‌شود.‏

‏[پاورقی]‏

^ بند 3 مأخذ انگلیسی.‏

‏[تصویر]‏

حدود هفت‌سالگی و جوانی من

‏[تصویر]‏

جیمز،‏ جورج،‏ هارلی و سایمون در لباس‌های ساده‌شان

‏[تصویر]‏

من در حال آوردن محصول به بازار،‏ عکسی که در روزنامهٔ محلّی چاپ شده بود

‏[صاحب امتیاز]‏

Lafayette, Indiana ‏,Journal and Courier

‏[تصویر]‏

کل خانواده‌ام امروز